با پشت دست عرقهای ذهن را خشک کردم تا نظاره گر مابقی راه باشم...سفری بود که از خود به خود آغاز کرده بودم...مقصد انتهای من بود...
پیری همسفر راهم شد...پرسید چقدر خودت را میشناسی...پاسخ دادم زیاد...نگاهی به کفشهای تازه ام انداخت و لبخندی زد...و من نگاهی به پاهای خاکی و پینه بسته اش انداختم و آهی کشیدم...من در ابتدای خودم بودم و او هر لحظه ابتدا تا انتهای خویش را سفر میکرد...پرسیدم انتهای هر کدام از ما کجاست؟
گفت هرکدام از ما نه...
انتهای همه ی ما در سفر به خویشتن خویش، خداست...
"دریا....."
